بی طول سلام (یعنی همون با عرض سلام!)

میخوام بگم باعث افتخار منه که بعنوان مدیر و یه جنگاور تو این جنگستان در کنار جنگاوران دیگر بجنگم و تا اینجا هم جنگیدم و خداوکیلی دیگه کمر واسم نمونده! ولی اینجا با اینکه immortal هست بازم سوت و کوره! نمیدونم اونایی که وب تکی دارن چی میکشن؟ شماهارو نمیدونم ولی واسه من که هست... یه جورایی می طلبه که marshal بیاد؛ ولی مثل اینکه قبض تلفنشون رفته بالا 250! پس منم تصمیم گرفتم این لباس جنگو از تنم در بیارم و شاتگانمو بذارم تو شلوارم و از این به بعد دیگه شاتگان بدست نیستم...! تا وقتی که دوباره marshal بیاد و شاید (شاید) اون موقع منم برگشتم و دوباره شدیم سه شاتگان بدست! حالا immortal تنهاس... امیدوارم چرخ این وبلاگو تا وقتی که برگردم بچرخونه... تا اینجا هم اگه پستام خوب نبوده، خیلی بد هم نبوده...یا شاید هم بد بوده و من اشتباه میکنم، مهم اینه که یه کم خندیدیم... همه اینارو گفتم که آره من دارم میرم... ولی بهونه بود که یه چی دیگه رو اعلام کنم؛ اون هم اینکه کجا میرم؟ نکنه فکر کردید میرم و پشت سرم رو هم نگاه نمیکنم؟ نه خیر... این خبرا نیست! من از این به بعد تصمیم گرفتم که یه شیلنگ بردارم و برم جیگرهای آتیش گرفته و داغ دل اون سوسکهای قرمز مادری رو خاموش کنم که روزانه بچه هاشونو زیر دمپایی/کفش/کتانی/دست و پای برهنه و...از دست میدن.

پس من همینجا اعلام میکنم: من هادی ملقب به RedbeetlE و ناجی سوسکان قرمز در سلامت عقلی کامل(!) از شاتگان بدستان به شیلنگ بدستان یا همون FIRE-FIGHTERS ترانسفر میشوم!

آره من رفتم پیش داداشم... آخه من واسه یه نسل دیگه م، ددی و ددی بزرگ منو درک نمیکنن!

*این پایین اسم من تو جنگاوران میمونه چون مالکم و نمیشه پاکش کرد ولی از این به بعد تا یه مدتی یا واسه همیشه هیچ فعالیتی تو این وب بعنوان مدیر ندارم.

*در آخر با اینکه این وبو دو ماه نمیشه که بنا کردیم، ولی خیلی دوسش دارم...بالاخره اولین وبلاگمه دیگه...ولی 

 

    عاقبت جدا شدن دستای ما               گم شدیم تو غربت غریبه ها 

آخر اون همه لبخند و سرود               چشم پر حسادت زمونه بود...

کلاس ملاس و بیخیال... غصه فردا رو بیخیال...

سلام... طبق معمول پستم طولانیه ولی ازتون میخوام همشو بخونید و اگه فعلا حوصله ندارید نخونید تا یه وقت دیگه... و البته به سوال آخرش جواب بدید... 

 

روی مبل خونتون لم دادید و لنگاتونو (چرا سریع میری سراغ قسمت منحرف قضیه؟) انداختید رو میز (عسلی یا...(بابا همونی که جلو پاتونه دیگه)) و دارید 90 نگاه میکنید و پوست تخمه هارو هم میریزید زمین...(البته کمتر دختری هست که همچین کاری بکنه ولی فرض میکنیم که دخترا هم آره)... 

 

مزدک مسابقه SMS رو میخونه: آیا بنظر شما در حالت فعلی حال شما خوبه؟ 1)بلی  2)خیر   3)گزینه1و4   4)گزینه4  ...شما بعد از دو سه دقیقه تفکر و تدبر در راه استعانت از هدایت الهی، گزینه4 رو به 200090 SMS میکنید... 

 

الآن یه هفته گذشته و شما روی مبل خونتون لم دادید و لنگاتونو (ای بابا بازم رفتی سراغ قسمت منحرف قضیه که) انداختید رو عسلی(میز یا...(همونی که هفته قبل جلو پاتون بود دیگه)) و دارید 90 نگاه میکنید و هر دفعه از هر ده تا پف فیلی که تو مشتتونه، شش تاشو میریزید زمین...(البته کمتر دختری هست که همچین کاری بکنه ولی فرض میکنیم که دخترا هم آره)... عادل شماره برنده هارو اعلام میکنه ولی شماره شما بین برنده ها نیست... به خودتون میگید کاش بود... مزدک سوال این هفته رو میخونه: 

به نظر شما با توجه به وضع اقتصادی کشور تا هفته آینده شما حالتون خوب خواهد بود؟ 

1)همه موارد  2)هیچکدام  3)گزینه1و2  4)گزینه3 ... شما این بار فکر نمیکنید و گزینه 8 رو SMS میکنید... 

 

الآن یه هفته گذشته و شما با توجه به وضع اقتصادی کشور مبلاتونو فروختید؛ پس رو زمین دراز کشیدید و لنگاتونو(آفرین به تو که نرفتی سراغ قسمت منحرف قضیه!) دراز کردید و دارید 90 نگاه میکنید و با توجه به همون وضع اقتصادی هیچی هم نمیخورید... عادل اعلام میکنه که کارشناس این هفته محموده... و عادل هم تحت تاثیر محمود قرار گرفته و میگه که این هفته برنده مسابقه از بین sms های غیر قابل قبول انتخاب میشه! و طبق معمول بیش از 60درصد sms ها غیر قابل قبول هستند...

 

عادل- جناب دکتر یک عدد از بین 1 تا 120000 انتخاب کنید؟

محمود- ما داریم نهایت تلاشمون ور میکنیم که کشوری قویتر از افغانستان داشته باشیم...

عادل- خب یه عدد از 120001 تا 350000 انتخاب کنید؟

محمود- نخیر...به هیچ وجه؛ آمریکا واسه ما مثل یه مشت خس و خاشاک میمونه...

عادل- حالا که دوست دارید سیاسی صحبت کنید پس من هم سوال سیاسی میپرسم؛ ازتون میخوام یه کم در رابطه با یک میلیونی که واسه نوزادان در نظر گرفتین و خیلیا معترض به این قضیه شدن، توضیح بدین؟

محمود- اینجا مگه برنامه ورزشی نیست؟ چرا سیاسی حرف میزنی؟ بندازمت بیرون؟ پس دیگه ساکت شو... من رقم 167897534 رو انتخاب میکنم!

عادل- جناب دکتر همچین رقمی نداریم آخه... کل کشور 80 میلیونه!

محمود- رو حرف من حرف میزنی؟ نمی فهمی اینجا هر چی من بگمه؟

 

عادل رقم رو به کامپیوتر میده و کامپیوتر بعد از پنج دقیقه یه پیغام میده " آیا محمود کنار شما نشسته؟" عادل گزینه yes رو میزنه... صدای CPU کامپیوتر میاد که به بقیه اجزا (فن و رم و...)میگه " آره بابا خودشه!"  و بعد صدای عجیب وغریب شبیه به خنده از کیس به گوش میرسه... کامپیوتر پیغام میده " لطفا کمی صبر کنید" و بعد از چند ثانیه شما با کمال تعجب مشاهده میکنید که LCD شماره موبایل شمارو بعنوان برنده نمایش میده...باورتون نمیشه! بعد از 5دقیقه به موبایل شما زنگ میزنن؛ از برنامه 90 تماس گرفتن و میگن شما برنده  یه سفر دو نفره دور دنیا واسه مدت یک ماه شدید و در طول سفر میتونید تو 7 کشور توقف کنید... شما هم تصمیم میگیرید با زن/ همسر/ شوهر/ آقا/ خانم/ بی.اف/ جی.اف/ خواهر/ برادر/ زن عمو!/ شوهر همسایه یا هر کس دیگه ای یا اصلا تنها به این سفر برید...

 

از اینجا به بعد رو باید خودتون بگید که دوست دارید تو کدوم کشورها توقف کنید و حال کنید؟

 

*فقط اگه تو یکی از اون کشورها امامزاده ای بود مارو هم دعا کنید...

*خیلی خوب میشه اگه آدم با یه sms از بین 4تا گزینه، گزینه8 رو انتخاب کنه و سفر دور دنیا برنده شه... بالاخره محمود هم مزیت های خودشو داره...!

یا صاحب الزمان...

السلام علیک... 

 

 

رمضان، ماه نزدیکی ما به ذات مقدس خداوند، ماه پیروزی خون بر شمشیر، ماهی که در آن امام رضا (ص) و یارانش تا آخرین قطره خون جنگیدند تا ما هم اکنون آزاد باشیم و تحت سلطه آمریکای فاسد نباشیم... ماهی دلنشین ولی نه به دلنشینی گذشته... 

 

 هر کی روزه بگیره دمش گرم...! حالا نکته جالب کجاس؟ اینجاس که من بدون نماز روزه میگیرم...!

 بابام همیشه میپرسه که چرا نماز نمیخونم... من هم بهش میگم آدم بدون دین و نماز هم میتونه بره بهشت... فقط کافیه وقتی میخوایم یه کاری رو انجام بدیم، ببینیم خوبه یا بد... اگه خوب بود انجام بدیم... بخاطر همین بهم میگه تو خودمختاری و مسلمون نیستی!  چندروز پیش نشستم فکر کردم، وقتی من نماز میخونم و روزه میگیرم یه حس خوب وراحتی به آدم دست میده(اینو هر کی نماز خونده باشه میدونه) ،ازطرفی هم باعث خوشحالی پدر و مادرم میشم، پس در راستای استحکام نظام خانواده هم کار بزرگی انجام میدم و در پی آن وقتی بزرگ شدم معتاد هم نمیشم، پس قسمتی از سیاستهای کثیف این دولت (معتادکردن جوونا) رو هم باطل میکنم... 

 

 پس حالا بچه های کلاس خودمون به یاد اتوبوس دشت بهشت دستارو ببرید بالا، همراه من:

 اللّهم انّی اسألُکَ... آها جونم حالا دستا بالا، طَیَر باید برقصه ، طَیَر باید برقصه...

 

حالا هم که مد شده هر کی آخر پستا یه آهنگ معرفی میکنه، من هم میگم برید آهنگ"من همون ایرانم" گوگوش رو گوش کنید که از زبون ایران واسه ما نوجوونا خونده...

 

*شرمنده، وب یه سری ها نمیتونستم بیام نظر بدم(بهاره خانوم تو که میای تیکه میندازی!)...کامپیوترم گوزپیچ شده بود...

 

*سپاسگذاری میکنم از immortal ، نوبتشو داد به من و خواست اسمش رو هم نبرم که ریا نشه...

 

*فکر کنم فقط فیلمای شبکه 5و2 رو بشه تحمل کرد!

 

*رمضانتون خوش!

منابع طبیعی!/جوانمرد باش هموطن؟!...

این همه از بیچارگی ایران تو حفظ تاریخ و تمدن گفتیم ولی فقط این یدونه نیست که...ایران سرای بیچارگی هاست...

 

چندروز پیش با خیال راحت نشسته بودم داشتم روزنامه همشهری میخوندم، پی بردم به این نکته که یواش یواش منابع طبیعی هم داره به فنا میره...

 

خداحافظی همیشگی فلامینگوها از دریاچه ارومیه...

           

           جنگل های بلوط کردستان، رو به انقراض...

                       

                     حسرت قدم زدن در ساحل...

                                   

                                  آتش در دامن زاگرس...

                                              

                 منو از یاد نبرین... میدونم ویرانم... زجه هامو میشنوین... من همون ایرانم...

(این آخریه رو شاعر میگه، تو روزنامه ننوشته بود!)...

 

من از رو همین منبر اعلام میکنم:

 

"آقایون، خانوما، لعنت بر پدر مادر هر کسی که در این مکان(ساحل) آشغال بریزد!... 

               

                ای سگ بریند در دهان آن کارخانه داری که فاضلاب و زباله های زیست تخریب ناپذیر() کارخانه اش را بدون تصفیه(!)و بصورت کله خری، داخل دریا بریزد!" (محمد باید داد بزنه: "تکتیییییر...")

  

راستی فکر کنم حس همدردی و جوانمردی هم داره از بین میره... حنجرم جر خورد اینقدر الکی از بالا درخت داد زدم کمک..!(میمون نیستم، دیوونه هم نیستم، داشتیم امتحان میکردیم!)...یارو از بقلمون رد شد سرش رو هم برنگردوند! شاید واقعا یکی کمک میخواد...

 

*1- آخه چرا تو این کوه های عظیمیه یه تیکه چوب هم پیدا نمیشه؟ حتما باید یه کیلو ژل آتشزا بریزیم رو ذغال؟...

 

*2- محمد نوری آن سوی ابرها... بهشت کمه واسش ... یه شیش هفت دقیقه ای سکوت!

داستان ما/ نگو تموم میشه/تلفن همراه...

و باز هم Red beetlE ...بچه ها موضوع ندارن مجبورم من آپ کنم، تحمل کنید دیگه...

*این پست مخصوص بکس خودمونه و اگه از سلطانها نیستی همین الآن برو پایییین و فقط ادامه مطلبو بخون که توش یه داستان نوشتم...چون از مطلب پایین هیچ چیزی متوجه نمیشی...

*درمورد داستان پایین هم بگم اکثر تیکه ها مخصوص 6،5 نفر از بکس کلاسن... یعنی اینکه بعضیاشو، حتی بعضی از بکس خودمون هم متوجه نمیشن...در نتیجه شاید واسه خیلیا پست بی مزه ای باشه؛ ولی چون خودم قضایارو میدونم خیلی حال کردم...

*چون خیلی خیلی طولانیه، اگه حوصله داری بشین بخون و اگر هم میخونی حتما سعی کن تا آخر بخونی...

*من تو این پست به آدم مثبت وسوسولی می مانم!( فکر کنم تو واقعیت هم همینطور باشه نه؟! )

اطراف کمرنگ و همه جارو انگار که مه گرفته... فکر کنم تو کلاسم... ولی صحنه چرا آهسته س؟

امیرحسین و داسی کنار هم وایسادن...در حالی که از دهن هر دوتاشون از این پروتزها با سایز 2برابر زده بیرون و قیافه جفتشون کج و کوله س، دارن میخندن و به من نگاه میکنن...تا حالا انقدر عوضی ندیده بودمشون...  یه نگاه به اطراف میندازم  ...همه بچه ها دارن به طرز خیلی وقیح(!) میخندن... اکثرشون هم کنار میز معلم وتخته دور هم جمع شدن... میرم طرفشون ... اون وسط چه خبره مگه... اوه اینجارو...آریان یه پلیور سبز تنشه و کاملا سرخوشانه، یه آفتابه گرفته تو یه دستش، داره مسخره بازی درمیاره و تو دست دیگه ش هم یه خنجره... چه معنی داره؟ خدایا یعنی چی؟... اون یکی هم محمدرضاست؟...رفیق ابله من... آفتابه رو از آریان گرفت و داره کلا تخته و گچهارو خیس میکنه... وای اینطرفو نگا کن پسر...فرید...ولی چرا اینطوری؟...رو موهاش، پشت گوشاش، لپ راستش، اصلا کل هیکلش، همش انی شده...حال چرا داره می رقصه؟... داشتم فکر میکردم اینجا چرا اینجوریه...شاتالاپ! آخ پس کله م... برگشتم؛ امیر(مرعشی): خاک تو سرت هادی! آخه این لیورپول و REAL هم تیمن؟ تا خواستم جوابشو بدم، دست کرد تو جیبش کلاه عارف رو درآورد گذاشت تو دستم و فرار کرد... از اون طرف عارفو دیدم که باسرعت داشت میومد... خواستم بگم کلاهش دسته منه که یهو یه مشت گذاشت تو صورتم: "دفعه آخرت باشه که کلاه منو از سرم برمی داری عوضیِ مادرج/نده!"...-"هی مادر ج/نده با کیی؟ مگه یادت رفته یه بار سال اول اینو گفتی چیکارت کردم؟"...-"مثل اینکه تو یادت رفته(یه خنده عوضیانه و بعد اون هم 2بار سوت!)... یهو یه مرده از پنجره اومد تو... وای، اینکه باباشه... با یه لهجه مضخرف(آمیخته از کردی و کلاکی):" الآن صورتتو خط خطی میکنم"...بچه ها تا صداشو شنیدن، همه زدن زیر خنده...-"نخندین قورباغه ها!" اومد سمت من...-"تو زدی زیر گوش پسر من؟"...-"من؟ نه بابا اون که 4سال پیش بود،الآن پسرتون یه مشت..." حرفمو قطع کرد:"خفه شو! یعنی الآن 4ساله که میزنی زیر گوش پسر من؟"...-"جانم؟ یعنی چی؟ چه ربطی داره؟"...-"ببر صداتو! الآن بهت میگم..." دست کرد تو جیبش...داشتم از ترس میمردم... صدای قفل شدن درهای ماشینش اومد...پس یعنی سویچ دستشه؟ با کلید میخواد صورتمو خط بندازه؟ بچه ها ساکت وخیره بودن... داشت دستشو  میاورد بیرون که...بوکس!(همون صدای خوردن توپ به سر!)...یه توپ محکم خورد تو سرم...بابای عارف کو پس؟ اِه...اینجا که زمین پایینه...فرید از نقطه کرنر داره داد میزنه"کاپیتان هادی، ای شما که رو سر ما جا داری،من حقیر از بیست تا سانتری که میکشم، چهارتاش میاد تو محوطه جریمه، سه تاشو گلر میگیره، اون یدونه ای هم که درست میاد رو اگه بخواید اینطوری بایستید بخوره تو سرتون که نمیشه، حالا لطفا برگردید عقب...(بچه ها زیر دست خودم بزرگ شدن، تیم مؤدبی داریم!)...خواستم برگردم عقب که ...تالاپ! لنگ های سهیل رفت تو حلقم!...ان شدم رو زمین،"آخه آدم اسگل، آدم رو آسفالت، سربالایی، تکل میزنه؟" پاشو که درآورد(از تو حلقم!)، بهش گفتم"اینا رو هم از اون مسی کسخل یاد گرفتی دیگه..."  سهیل(با صدای بلند):"چی؟ چی گفتی؟قرار نبود به ناموس هم فحش بدیم...الآن بهت میگم..." دستاشو کوبوند به سینش و تا جایی که میتونست و حنجرش یاری میکرد داد زد"مسسسسسسسسی..." گوشام سوت کشید. دستش رو آورد که بزنه، جاخالی دادم و فرار کردم به سمت حیات(!) بالا...افتاد دنبالم؛ هر دو قدم یکبار داد میزد"مسسسی"...رفتم وسط بازی زمین بالاییا... اونجارو! افروز با لذت تمام یه گوشه نشسته داره اعصاب محمد رو گاز میزنه... و در اینجا شخصیت برتر داستان، وارد میشود...تا دید دارم فرار میکنم افتاد دنبالم که منو بگیره(ترکه دیگه،جوگیر میشه بسرعت!)...من:" سجاد، جون اون مادرت بی خیال شو..،برو جلو سهیلو بگیر"...با یه لحن ترکی شدید(وقتی هیجان زده میشه اینطوری میشه)"فکر کردی من خرم؟"...خدایا یعنی واقعا نمیدونه؟! "نه! کی گفته؟ معلومه که نیستی...تو خیلی بچه باحال و گلی هستی...رفیق خودمی"... -"ناموسا بچه باحالیم؟ یعنیBass  هم دارم دیگه؟...پس بیا با هم فرار کنیم..."...چی بگم بهش خدا؟...تالارتپس!(همون صدای خوردن کون سجاد به زمین):"سجاد هنوز 10متر نشده داری میدوی،جدا کونت سنگینی میکنه ها!" سهیل هم خورد به اون خورد زمین...حالا خیلی جلو افتادم، بهتره یه جا قایم بشم..سطل زباله!(فرض میکنیم که سطل زباله های مدرسه ما در دارن!) در اولیو باز کردم، لعنت! پر کاهو...دومی، پر خیارشور!(یعنی خیارشور هم مصرف نمیشه؟)...سومی، ای کی/ر به این شانس! مگه جاهای دیگه رو ازتون گرفتن که اینجا دارید PES بازی میکنید؟اصلا مگه زنگ ورزش ندارید؟(عرفان و احسان!)عرفان:"30کتیر کن بابا!"...دویدم سمت در مدرسه...پشت سرمو نگا میکنم، اِه...سهیل که داره برمی گرده، ولی سجاد لا مصب ول کن نیست...در همین حال که پشتو نگا میکردم...شترق! فرخی ناکس مثل جن ظاهر شد:"مهدی زاده چی شده؟ از کی فرار میکنی؟" نفس نداشتم که حرف بزنم..."آقا من توضیح میدم!"...سجاد از پشت اومد...وای بیچاره فرخی (با توجه به سطح بالای سجاد در شرح مسایل!)...ولشون کردم رفتم سمت بوفه؛..."آقا مهرثمرین..."،" حجّی نیست"...-"کجاس؟"..."به تو چه کجاس؟"...-"یعنی چی؟شاید من شکایتی دارم، میخواستم بگم از این به بعد جای کاهو،واسه بچه ها گوجه بذارید"..."گه میخوری!حالا بدو برو..."...-"نه خیر،من گه نمیخورم!" ..."پس چی میخوری؟"...-"من چه بدونم؟ لبهای علی معینی رو! اصلا میخوام کی/رشو بخورم به شما چه؟"

"پسر چی میگی خجالت بکش...بچه ها پاشید بریم!"...اِه اینجا چرا تاریک شد؟ اینا دیگه کین؟ "شما دیگه کی هستی؟"..."من؟ عمه رؤوف! من خانم سوسولی هستم(میدونید که داستانش چیه؟)،مارو از مدرسه کشوندید اینجا فحش بشنویم؟ کجای درباره الی میگه ک/یر علی معینی؟"..." نه خانم، خواهش میکنم صبر کنید..." همشون رفتن بیرون... محمدرضا هم اینجاس که...رفت دست زری و گرفت با هم برن بیرون... " محد اسگل دوباره با گلپری رفیق شدی؟"..."هادی چیه؟ امروز چت میزنی چرا؟ منظورت از دوباره چیه؟"..."هیچی بابا خدافظ..."...رفتم اونور پیش سپهر(بچه بدست):"سلام سپهر، نگفته بودی خواهر هم داری...چند ماهشه؟"..."خواهر چیه تازه با هم آشنا شدیم"..."آهان! ببخشید متوجه نشدم...خوبی شما؟"..."دکتر گفته دو ماه دیگه حرف زدن یاد میگیره..." ... "اوهوم... خدافظ." اومدم بیرون...اوه اوه...اون خانومه داره با اسحاقی صحبت میکنه...داشتم از بقلشون رد میشدم که یهو برگشت، انگشتشو گرفت طرف من" همین بود...!" اسحاقی داشت میومد جلو که...فشنگ! دویدم سمت ماکت هوگر تو مرکز ساختمون(زیر دفتر فرخی)...سینا از پشت داد زد: "Run…definedly Ruuunn…!"(بکس سینما متوجه میشن)...صحنه آهسته شده بود...وقتی رسیدم وسط سالن، دیدم که از سالن های بالا، پاییین،چپ و راست، همه دارن با شدت میان که منو بگیرن...دویدم سمت در... یه نور زیاد و خرکی سفید از بیرون در میتابید به سالن...3،4متری مونده بود به در که طی یه پرش بسی بلننننننننند، پریدم بیرون... وقتی افتادم رو آسفالت، سرمو گرفتم پایین، یهو کل مدرسه ترکیدو آتیش از پنجره هاش زد بیرون... بعد از مدت تقریبا یه دقیقه ای که سر وصدا کمتر شد، از رو زمین پاشدم... اطرافو نگاه کردم... مدرسه داغون و ترکیده، درختا داشتن میسوختن، پاره آهن و آجر و صندلی و تیکه های بدن(اعم از سر و دست وپا و...) رو زمین پخش بود... صدا آمبولانس اومد...بعد 30ثانیه خود آمبولانس هم اومد! پشتش ماشینای پلیس وبعد اون هم ماشینای آتشنشانی اومدن و پخش شدن تو حیاط... یه سروَنگ اومد جلو:" تو حالت خوبه؟" نمیتونستم صحبت کنم؛ سرمو به نشانه تایید تکون دادم...همراه یکی از سربازا رفتم سمت بوفه و همچنان داشتم به مدرسه در حال سوختن نگا میکردم که توسط آتش نشانها داشت خاموش میشد... وای خدا... همه دوستام...این چه فاجعه ای بود...تو این لحظه آرزو دارم سجاد کل مبتکرانو واسم توضیح بده، یا با محمدرضا یه تیکه خز بندازیم و تا 3ساعت ادامش بدیم، یا با محمدامین 3ساعت درمورد داریوش بحث کنم یا هر کار دیگه ای... داشتم گریه میکردم که .............کات!"عالی بود بچه ها، تو هیچ جای دنیا بازیگرایی مثل شما وجود نداره! خسته نباشید، پروژه تکمیل!" پیازی که تو دستم بود رو انداختم زمین...رفتم لباسامو عوض کردم و بعد نیم ساعت اومدم جلو در مدرسه و با محمدرضا رفتیم سوار ماشینمون(دو تایی باهم خریدیم!) شدیم..."سیگار؟..." ... "نه، مقل اینکه من ورزشکارما..." آهنگ چاووشی (به یاد عباس قادری) میذاریم و جاده های شمال...

    *این داستان میتونست یه فیلم باشه واسه10سال دیگه...که به یاد کلاس میسازیم... خیلی دوست داشتید آخرش بگم که یهو صدای زنگ ساعت از خواب بیدارم کرد؟ ولی این خبرا نیست...من حرفه ای تر از این حرفام!    

ادامه مطلب ...