یا صاحب الزمان...

السلام علیک... 

 

 

رمضان، ماه نزدیکی ما به ذات مقدس خداوند، ماه پیروزی خون بر شمشیر، ماهی که در آن امام رضا (ص) و یارانش تا آخرین قطره خون جنگیدند تا ما هم اکنون آزاد باشیم و تحت سلطه آمریکای فاسد نباشیم... ماهی دلنشین ولی نه به دلنشینی گذشته... 

 

 هر کی روزه بگیره دمش گرم...! حالا نکته جالب کجاس؟ اینجاس که من بدون نماز روزه میگیرم...!

 بابام همیشه میپرسه که چرا نماز نمیخونم... من هم بهش میگم آدم بدون دین و نماز هم میتونه بره بهشت... فقط کافیه وقتی میخوایم یه کاری رو انجام بدیم، ببینیم خوبه یا بد... اگه خوب بود انجام بدیم... بخاطر همین بهم میگه تو خودمختاری و مسلمون نیستی!  چندروز پیش نشستم فکر کردم، وقتی من نماز میخونم و روزه میگیرم یه حس خوب وراحتی به آدم دست میده(اینو هر کی نماز خونده باشه میدونه) ،ازطرفی هم باعث خوشحالی پدر و مادرم میشم، پس در راستای استحکام نظام خانواده هم کار بزرگی انجام میدم و در پی آن وقتی بزرگ شدم معتاد هم نمیشم، پس قسمتی از سیاستهای کثیف این دولت (معتادکردن جوونا) رو هم باطل میکنم... 

 

 پس حالا بچه های کلاس خودمون به یاد اتوبوس دشت بهشت دستارو ببرید بالا، همراه من:

 اللّهم انّی اسألُکَ... آها جونم حالا دستا بالا، طَیَر باید برقصه ، طَیَر باید برقصه...

 

حالا هم که مد شده هر کی آخر پستا یه آهنگ معرفی میکنه، من هم میگم برید آهنگ"من همون ایرانم" گوگوش رو گوش کنید که از زبون ایران واسه ما نوجوونا خونده...

 

*شرمنده، وب یه سری ها نمیتونستم بیام نظر بدم(بهاره خانوم تو که میای تیکه میندازی!)...کامپیوترم گوزپیچ شده بود...

 

*سپاسگذاری میکنم از immortal ، نوبتشو داد به من و خواست اسمش رو هم نبرم که ریا نشه...

 

*فکر کنم فقط فیلمای شبکه 5و2 رو بشه تحمل کرد!

 

*رمضانتون خوش!

منابع طبیعی!/جوانمرد باش هموطن؟!...

این همه از بیچارگی ایران تو حفظ تاریخ و تمدن گفتیم ولی فقط این یدونه نیست که...ایران سرای بیچارگی هاست...

 

چندروز پیش با خیال راحت نشسته بودم داشتم روزنامه همشهری میخوندم، پی بردم به این نکته که یواش یواش منابع طبیعی هم داره به فنا میره...

 

خداحافظی همیشگی فلامینگوها از دریاچه ارومیه...

           

           جنگل های بلوط کردستان، رو به انقراض...

                       

                     حسرت قدم زدن در ساحل...

                                   

                                  آتش در دامن زاگرس...

                                              

                 منو از یاد نبرین... میدونم ویرانم... زجه هامو میشنوین... من همون ایرانم...

(این آخریه رو شاعر میگه، تو روزنامه ننوشته بود!)...

 

من از رو همین منبر اعلام میکنم:

 

"آقایون، خانوما، لعنت بر پدر مادر هر کسی که در این مکان(ساحل) آشغال بریزد!... 

               

                ای سگ بریند در دهان آن کارخانه داری که فاضلاب و زباله های زیست تخریب ناپذیر() کارخانه اش را بدون تصفیه(!)و بصورت کله خری، داخل دریا بریزد!" (محمد باید داد بزنه: "تکتیییییر...")

  

راستی فکر کنم حس همدردی و جوانمردی هم داره از بین میره... حنجرم جر خورد اینقدر الکی از بالا درخت داد زدم کمک..!(میمون نیستم، دیوونه هم نیستم، داشتیم امتحان میکردیم!)...یارو از بقلمون رد شد سرش رو هم برنگردوند! شاید واقعا یکی کمک میخواد...

 

*1- آخه چرا تو این کوه های عظیمیه یه تیکه چوب هم پیدا نمیشه؟ حتما باید یه کیلو ژل آتشزا بریزیم رو ذغال؟...

 

*2- محمد نوری آن سوی ابرها... بهشت کمه واسش ... یه شیش هفت دقیقه ای سکوت!

نفوذ اسرائیل در صدا سیمای جمهوری اسلامی...!

اخیرا از شبکه چهار سیما مستندی درباره ی زندگی میمون ها پخش گردید.

در سکانسی از این مستند در حالی که مرد مجری درباره ی چگونگی زندگی میمون ها صحبت می کرد,شخصی از پشت سر وی گذشت که این شخص آلفرد رابینسون نام دارد.

این آلفرد یک عمه دارد به نام پتی که در اسپانیا زندگی می کند,در همسایگی خانم پتی یک مغازه ی نانوایی وجود دارد که به آقای بنیتز متعلق است.

آقای بنیتز یک خواهر دارد که از همسر اولش یک پسر هشت ساله دارد که صبح ها به یک مهد کودک در مادرید می رود,راننده ای که این بچه ها را به مهد کودک می برد آقایی است که یک مینی بوس بنز دارد.

رافائل مینی بوس بنزش را از یک آقایی به نام استفان خریده است که در حال حاضر این آقای استفان در انگلیس زندگی می کند.

استفان عمویی دارد که از سرمایه داران انگلیس است و صاحب شرکت های بزرگ تجاری در دنیا می باشد.

در یکی از شرکت های بزرگ عموی استفان در اسرائیل خانمی کار میکند به نام مری که این مری نامزد آقایی است به نام ایزاک که این مستر ایزاک در وزارت خارجه ی اسرائیل کار می کند و یکی از سرسخت ترین دشمنان امت عظیم اسلام و ملت قهرمان ایران است.

از مسئولین صدا و سیما عاجزانه خواهشمندیم که از این به بعد بیشتر از پیشتر بر نحوه ی پخش برنامه ها نظارت کنند تا انشالله دیگر شاهد چنین تصاویر و اتفاقات ناگوار نباشیم که دل هر فرد مومنی از دیدن آن ریش ریش می شود و به درد می آید.

1*با این نحوه ی سانسور در صدا و سیما واقعا جای تعجب داره که یه همچین تصاویری از زیر دستشون در رفته و روی آنتن رفته...!

2*هم خودشون رو با سانسور گا.ییدن هم ملت رو!!!

3*ولی این سانسور ها خوب هم بوده چون توی بعضی فیلم ها موضوع تغییر می کنه و یه چیز نویی میشه!!

4*صدا سیما اخیرا اعلام کرده که با گذاشتن سریال های جذابی (مخصوصا فاصله ها) که درد الان جامعه رو میگه %30 از بینندگان فارسی1 کاسته شده (!) این موفقیت هم بهشون تبریک میگیم!!

5*پرسپولیس قهرمان میشه    خدا میدونه که حقشه!

داستان ما/ نگو تموم میشه/تلفن همراه...

و باز هم Red beetlE ...بچه ها موضوع ندارن مجبورم من آپ کنم، تحمل کنید دیگه...

*این پست مخصوص بکس خودمونه و اگه از سلطانها نیستی همین الآن برو پایییین و فقط ادامه مطلبو بخون که توش یه داستان نوشتم...چون از مطلب پایین هیچ چیزی متوجه نمیشی...

*درمورد داستان پایین هم بگم اکثر تیکه ها مخصوص 6،5 نفر از بکس کلاسن... یعنی اینکه بعضیاشو، حتی بعضی از بکس خودمون هم متوجه نمیشن...در نتیجه شاید واسه خیلیا پست بی مزه ای باشه؛ ولی چون خودم قضایارو میدونم خیلی حال کردم...

*چون خیلی خیلی طولانیه، اگه حوصله داری بشین بخون و اگر هم میخونی حتما سعی کن تا آخر بخونی...

*من تو این پست به آدم مثبت وسوسولی می مانم!( فکر کنم تو واقعیت هم همینطور باشه نه؟! )

اطراف کمرنگ و همه جارو انگار که مه گرفته... فکر کنم تو کلاسم... ولی صحنه چرا آهسته س؟

امیرحسین و داسی کنار هم وایسادن...در حالی که از دهن هر دوتاشون از این پروتزها با سایز 2برابر زده بیرون و قیافه جفتشون کج و کوله س، دارن میخندن و به من نگاه میکنن...تا حالا انقدر عوضی ندیده بودمشون...  یه نگاه به اطراف میندازم  ...همه بچه ها دارن به طرز خیلی وقیح(!) میخندن... اکثرشون هم کنار میز معلم وتخته دور هم جمع شدن... میرم طرفشون ... اون وسط چه خبره مگه... اوه اینجارو...آریان یه پلیور سبز تنشه و کاملا سرخوشانه، یه آفتابه گرفته تو یه دستش، داره مسخره بازی درمیاره و تو دست دیگه ش هم یه خنجره... چه معنی داره؟ خدایا یعنی چی؟... اون یکی هم محمدرضاست؟...رفیق ابله من... آفتابه رو از آریان گرفت و داره کلا تخته و گچهارو خیس میکنه... وای اینطرفو نگا کن پسر...فرید...ولی چرا اینطوری؟...رو موهاش، پشت گوشاش، لپ راستش، اصلا کل هیکلش، همش انی شده...حال چرا داره می رقصه؟... داشتم فکر میکردم اینجا چرا اینجوریه...شاتالاپ! آخ پس کله م... برگشتم؛ امیر(مرعشی): خاک تو سرت هادی! آخه این لیورپول و REAL هم تیمن؟ تا خواستم جوابشو بدم، دست کرد تو جیبش کلاه عارف رو درآورد گذاشت تو دستم و فرار کرد... از اون طرف عارفو دیدم که باسرعت داشت میومد... خواستم بگم کلاهش دسته منه که یهو یه مشت گذاشت تو صورتم: "دفعه آخرت باشه که کلاه منو از سرم برمی داری عوضیِ مادرج/نده!"...-"هی مادر ج/نده با کیی؟ مگه یادت رفته یه بار سال اول اینو گفتی چیکارت کردم؟"...-"مثل اینکه تو یادت رفته(یه خنده عوضیانه و بعد اون هم 2بار سوت!)... یهو یه مرده از پنجره اومد تو... وای، اینکه باباشه... با یه لهجه مضخرف(آمیخته از کردی و کلاکی):" الآن صورتتو خط خطی میکنم"...بچه ها تا صداشو شنیدن، همه زدن زیر خنده...-"نخندین قورباغه ها!" اومد سمت من...-"تو زدی زیر گوش پسر من؟"...-"من؟ نه بابا اون که 4سال پیش بود،الآن پسرتون یه مشت..." حرفمو قطع کرد:"خفه شو! یعنی الآن 4ساله که میزنی زیر گوش پسر من؟"...-"جانم؟ یعنی چی؟ چه ربطی داره؟"...-"ببر صداتو! الآن بهت میگم..." دست کرد تو جیبش...داشتم از ترس میمردم... صدای قفل شدن درهای ماشینش اومد...پس یعنی سویچ دستشه؟ با کلید میخواد صورتمو خط بندازه؟ بچه ها ساکت وخیره بودن... داشت دستشو  میاورد بیرون که...بوکس!(همون صدای خوردن توپ به سر!)...یه توپ محکم خورد تو سرم...بابای عارف کو پس؟ اِه...اینجا که زمین پایینه...فرید از نقطه کرنر داره داد میزنه"کاپیتان هادی، ای شما که رو سر ما جا داری،من حقیر از بیست تا سانتری که میکشم، چهارتاش میاد تو محوطه جریمه، سه تاشو گلر میگیره، اون یدونه ای هم که درست میاد رو اگه بخواید اینطوری بایستید بخوره تو سرتون که نمیشه، حالا لطفا برگردید عقب...(بچه ها زیر دست خودم بزرگ شدن، تیم مؤدبی داریم!)...خواستم برگردم عقب که ...تالاپ! لنگ های سهیل رفت تو حلقم!...ان شدم رو زمین،"آخه آدم اسگل، آدم رو آسفالت، سربالایی، تکل میزنه؟" پاشو که درآورد(از تو حلقم!)، بهش گفتم"اینا رو هم از اون مسی کسخل یاد گرفتی دیگه..."  سهیل(با صدای بلند):"چی؟ چی گفتی؟قرار نبود به ناموس هم فحش بدیم...الآن بهت میگم..." دستاشو کوبوند به سینش و تا جایی که میتونست و حنجرش یاری میکرد داد زد"مسسسسسسسسی..." گوشام سوت کشید. دستش رو آورد که بزنه، جاخالی دادم و فرار کردم به سمت حیات(!) بالا...افتاد دنبالم؛ هر دو قدم یکبار داد میزد"مسسسی"...رفتم وسط بازی زمین بالاییا... اونجارو! افروز با لذت تمام یه گوشه نشسته داره اعصاب محمد رو گاز میزنه... و در اینجا شخصیت برتر داستان، وارد میشود...تا دید دارم فرار میکنم افتاد دنبالم که منو بگیره(ترکه دیگه،جوگیر میشه بسرعت!)...من:" سجاد، جون اون مادرت بی خیال شو..،برو جلو سهیلو بگیر"...با یه لحن ترکی شدید(وقتی هیجان زده میشه اینطوری میشه)"فکر کردی من خرم؟"...خدایا یعنی واقعا نمیدونه؟! "نه! کی گفته؟ معلومه که نیستی...تو خیلی بچه باحال و گلی هستی...رفیق خودمی"... -"ناموسا بچه باحالیم؟ یعنیBass  هم دارم دیگه؟...پس بیا با هم فرار کنیم..."...چی بگم بهش خدا؟...تالارتپس!(همون صدای خوردن کون سجاد به زمین):"سجاد هنوز 10متر نشده داری میدوی،جدا کونت سنگینی میکنه ها!" سهیل هم خورد به اون خورد زمین...حالا خیلی جلو افتادم، بهتره یه جا قایم بشم..سطل زباله!(فرض میکنیم که سطل زباله های مدرسه ما در دارن!) در اولیو باز کردم، لعنت! پر کاهو...دومی، پر خیارشور!(یعنی خیارشور هم مصرف نمیشه؟)...سومی، ای کی/ر به این شانس! مگه جاهای دیگه رو ازتون گرفتن که اینجا دارید PES بازی میکنید؟اصلا مگه زنگ ورزش ندارید؟(عرفان و احسان!)عرفان:"30کتیر کن بابا!"...دویدم سمت در مدرسه...پشت سرمو نگا میکنم، اِه...سهیل که داره برمی گرده، ولی سجاد لا مصب ول کن نیست...در همین حال که پشتو نگا میکردم...شترق! فرخی ناکس مثل جن ظاهر شد:"مهدی زاده چی شده؟ از کی فرار میکنی؟" نفس نداشتم که حرف بزنم..."آقا من توضیح میدم!"...سجاد از پشت اومد...وای بیچاره فرخی (با توجه به سطح بالای سجاد در شرح مسایل!)...ولشون کردم رفتم سمت بوفه؛..."آقا مهرثمرین..."،" حجّی نیست"...-"کجاس؟"..."به تو چه کجاس؟"...-"یعنی چی؟شاید من شکایتی دارم، میخواستم بگم از این به بعد جای کاهو،واسه بچه ها گوجه بذارید"..."گه میخوری!حالا بدو برو..."...-"نه خیر،من گه نمیخورم!" ..."پس چی میخوری؟"...-"من چه بدونم؟ لبهای علی معینی رو! اصلا میخوام کی/رشو بخورم به شما چه؟"

"پسر چی میگی خجالت بکش...بچه ها پاشید بریم!"...اِه اینجا چرا تاریک شد؟ اینا دیگه کین؟ "شما دیگه کی هستی؟"..."من؟ عمه رؤوف! من خانم سوسولی هستم(میدونید که داستانش چیه؟)،مارو از مدرسه کشوندید اینجا فحش بشنویم؟ کجای درباره الی میگه ک/یر علی معینی؟"..." نه خانم، خواهش میکنم صبر کنید..." همشون رفتن بیرون... محمدرضا هم اینجاس که...رفت دست زری و گرفت با هم برن بیرون... " محد اسگل دوباره با گلپری رفیق شدی؟"..."هادی چیه؟ امروز چت میزنی چرا؟ منظورت از دوباره چیه؟"..."هیچی بابا خدافظ..."...رفتم اونور پیش سپهر(بچه بدست):"سلام سپهر، نگفته بودی خواهر هم داری...چند ماهشه؟"..."خواهر چیه تازه با هم آشنا شدیم"..."آهان! ببخشید متوجه نشدم...خوبی شما؟"..."دکتر گفته دو ماه دیگه حرف زدن یاد میگیره..." ... "اوهوم... خدافظ." اومدم بیرون...اوه اوه...اون خانومه داره با اسحاقی صحبت میکنه...داشتم از بقلشون رد میشدم که یهو برگشت، انگشتشو گرفت طرف من" همین بود...!" اسحاقی داشت میومد جلو که...فشنگ! دویدم سمت ماکت هوگر تو مرکز ساختمون(زیر دفتر فرخی)...سینا از پشت داد زد: "Run…definedly Ruuunn…!"(بکس سینما متوجه میشن)...صحنه آهسته شده بود...وقتی رسیدم وسط سالن، دیدم که از سالن های بالا، پاییین،چپ و راست، همه دارن با شدت میان که منو بگیرن...دویدم سمت در... یه نور زیاد و خرکی سفید از بیرون در میتابید به سالن...3،4متری مونده بود به در که طی یه پرش بسی بلننننننننند، پریدم بیرون... وقتی افتادم رو آسفالت، سرمو گرفتم پایین، یهو کل مدرسه ترکیدو آتیش از پنجره هاش زد بیرون... بعد از مدت تقریبا یه دقیقه ای که سر وصدا کمتر شد، از رو زمین پاشدم... اطرافو نگاه کردم... مدرسه داغون و ترکیده، درختا داشتن میسوختن، پاره آهن و آجر و صندلی و تیکه های بدن(اعم از سر و دست وپا و...) رو زمین پخش بود... صدا آمبولانس اومد...بعد 30ثانیه خود آمبولانس هم اومد! پشتش ماشینای پلیس وبعد اون هم ماشینای آتشنشانی اومدن و پخش شدن تو حیاط... یه سروَنگ اومد جلو:" تو حالت خوبه؟" نمیتونستم صحبت کنم؛ سرمو به نشانه تایید تکون دادم...همراه یکی از سربازا رفتم سمت بوفه و همچنان داشتم به مدرسه در حال سوختن نگا میکردم که توسط آتش نشانها داشت خاموش میشد... وای خدا... همه دوستام...این چه فاجعه ای بود...تو این لحظه آرزو دارم سجاد کل مبتکرانو واسم توضیح بده، یا با محمدرضا یه تیکه خز بندازیم و تا 3ساعت ادامش بدیم، یا با محمدامین 3ساعت درمورد داریوش بحث کنم یا هر کار دیگه ای... داشتم گریه میکردم که .............کات!"عالی بود بچه ها، تو هیچ جای دنیا بازیگرایی مثل شما وجود نداره! خسته نباشید، پروژه تکمیل!" پیازی که تو دستم بود رو انداختم زمین...رفتم لباسامو عوض کردم و بعد نیم ساعت اومدم جلو در مدرسه و با محمدرضا رفتیم سوار ماشینمون(دو تایی باهم خریدیم!) شدیم..."سیگار؟..." ... "نه، مقل اینکه من ورزشکارما..." آهنگ چاووشی (به یاد عباس قادری) میذاریم و جاده های شمال...

    *این داستان میتونست یه فیلم باشه واسه10سال دیگه...که به یاد کلاس میسازیم... خیلی دوست داشتید آخرش بگم که یهو صدای زنگ ساعت از خواب بیدارم کرد؟ ولی این خبرا نیست...من حرفه ای تر از این حرفام!    

ادامه مطلب ...

کشور متمدن/کی؟/کجا؟/...

همیشه خورشید مسیرش را از افق تا افق طی میکند..، و همیشه ماه به دنبال اوست...

و همیشه روزها می گذرند...    بدون توجه به زندگی هایی که یکی یکی با خود می برند...

هر چقدر هم تلاش کنند، هیچ موجودی نمی تواند برای همیشه از مرگ بگریزد...

برای همه چیز پایانی است...(شخصیت هنری تر از من سراغ دارید؟!؟!؟)

 

دورانی که حمله حیوانات وحشی و سرما و...(!) زندگی افراد رو تهدید میکرد، اولین اقوام و گروه هارو تشکیل دادن...(یادش بخیر ابتدایی...)  موقعیت این گروه ها به ثبوت رسید و اقوام در کنار هم ملتها رو بوجود آوردن؛  ملتها با یکدیگر به رقابت پرداختن و برخی از بین رفتن و برخی قدرتمند شدن... در این میان قهرمان ها وشخصیت هایی بودن که تو سرنوشت و موفقیت کشورشون تاثیر زیادی گذاشتن... در دوران های بعدی، مردم از قهرمانان و تاریخشون تقدیر میکردن و اونارو  heroخودشون میدونستن... تاریخ پیش رفت...

تا جایی که یه تعادلی میان کشورها برقرار شد و رسید به الآن که تقریبا جنگها تموم شدن... حالا یه سری از کشورها متمدن شناخته میشن و هر کدوم یه سری قهرمان و ادوار تاریخی دارن... ایران هم از اون متمدن هاست...و همونطور که میدونید کوروش کبیر و داریوش از بزرگترین قهرماناشن که هر دو واسه سلسله قدرتمند هخامنشیان و پرفروغ ترین دوران تاریخ ایران بودن...


وقتی هر کشوری که از جاش پا میشه ادعای متمدن بودنش میشه(مثلا آمریکا!)، اینکه واقعا متمدن باشیم افتخار بزرگیه؛ ولی مهمتر از اون اینه که بتونیم این تاریخ ارزشمند رو حفظ کنیم. ایران هم واقعا کارهای بزرگی تو این راستا انجام داده..... اون از خراب کردن ستونهای تخت جمشید تو اوایل انقلاب،... اون از اون سدی که میخواستن بزنن و مقبره کوروش بره زیر آب که متاسفانه نشد و آثار طاغوت تو ذهن بچه های ما میخواد تاثیر بذاره!...و این هم از این خبری که چند روز پیش پخش شد(امیر به من گفت) : 

"حذف بخش هخامنش از کتاب درسی تاریخ دانش آموزان به تصویب رسید!"

یعنی ایران قهرمانش کوروش و بهترین دورانش رو خیلی راحت بوسید گذاشت کنار؛ در عوض 3سال پشت سر هم مجبورن داستان ابوبکر و عمر و عثمان و... رو بخونن!


ولی یه سری کشورها هم مثل ترکیه، هیچ اهمیتی به آثار باستانی و تاریخشون نمیدن و درآمد اول کشورشون از صنعت توریسم بدست میاد و مدتی هم هست که یه طرح جدید دادن و دارن آثار باستانی قلابی میسازن...!


*در آخر یه سوال: اگه خودتون میتونستید انتخاب کنید، دوست داشتید چه دورانی و کجا به دنیا بیایید؟